ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و امروز جمعه

سلام مامانی بعداز دو روز تب داشتن خدا رو شکر امروز خیلی بهتری  امروز جمعه خونه عمه مامانی ناهار دعوت بودیم خیلی خوش گذشت بعد از اون هم رفتیم خونه خاله مامانی که دیشب از کربلا اومده بود اونجا هم کلی واسه خودت بازی کردی عکسارو با دوربین مادر جونی گرفتم اما کیفیتش خوب نیست  دوست دارم هر پستی که میذارم با عکس باشه از هیچی که بهتره !   ...
29 مهر 1390

ریحانه و یه شب با خانواده پدری مامانی

سلام عزیزم همونطور که از قبل گفتم قرار شد جشن تولد ستایش بریم کنار دریا و اونجا براش یه جشن کوچولو بگیریم دیشب رفتیم همه بودن غیراز پدر جونی و شوشوی من و خاله ستاره  جاتون سبز خوش گذشت الان دو شبه که خاله سودی شبها میترسه و نمیذاره بخوابیم اما دیشب ناجی بود آخه از دیروز عصری  یکمی تب داشتی منم از ساعت 4:30 هر 4 ساعت یه بار بهت قطره استامینوفن دادم تا شب دیدم تب نداری و دیگه بهت استامینوفن ندادم و خوابوندمت ساعت 1شب بود که باز خاله سودی از ترس نخوابیده بود و تا چرا روشن کرد من از خواب بیدار شدمو همون موقع بود که داشتی ناله میکردی منم بهت شیر دادم که بیدار نشی شیرتو خوردی و دوباره خوابیدی خواستم که بخوابم...
26 مهر 1390

ریحانه و تولد خاله ستایش

سلام عزیزم امروز 23 مهر روز تولد  خاله ستایش  تولدت مبارک خاله کوچیکه  ستایش امسال جشن تکلیف داره و خیلی خیلی شوق و ذوق خوندن نماز و پوشیدن چادر نماز داره اینم یه عکس از ریحانی و ستایش پ.ن : این پست ادامه دارد  عکسای تولد در ادامه مطلب   ستایش قبل از رفتن شام تولد کادوهای غیر نقدی ...
26 مهر 1390

ریحانه و فرمان ماشین

سلام ریحانی دیشب با مادر و پدر جون و خاله ستایش داشتیم می رفتیم خونه مامان بزرگ پدری من که توی یه مسیر پدر جونی ماشینو  نگه داشتنو از ماشین پیاده شدن و رفتن یه کاری رو انجام بده و زودی برگرده کارش کمی طول کشید و شما نا آرومی کردی منم شمارو دادم جلو به مادر جونی پیش مادر جونی هم بی طاقتی میکردی مادر جونی شمارو گذاشت تا با فرمون ماشین بازی کنی همینطور که با فرمون بازی میکردی شیطونی می کردی بوق میزدی و چراغ بالا رو هم روشن میکردی ای جوجوی بلا تا اینکه پدر جونی اومد که بشینه دستتو از روی فرمون برنمیداشتی و گریه میکردی که میخوای اونجا بمونی پدر جونی براین شد که با شما رانندگی کنه میخواست صندلی رو بکشه عقب که من دیدم نم...
25 مهر 1390

ریحانه و ستایش

سلام دیروز که بنا به دلایلی نشد واسه ستایش جشن بگیریم واسه اینکه هم تو دل خودمون هم تو دل ستایش نباشه از اینکه نشد واسش تولدشو جشن بگیریم گفتیم ببریم کنار دریا و پارک تا بازی کنی حالا قراره فردا شب بریم کنار دریا و اونجا برات یه جشن خودمونی بگیریم اینم عکسای دیشب    اگه دوست داشتی بقیه عکسا رو ببینی به ادامه مطلب برید اینجا دیگه ریحانی کلی خسته شده بود آخر سر هم رفتیم یه پیتزا ساندویچی     ...
24 مهر 1390

ریحانه و تی وی

امروز بعد از اینکه از پاساژ زیتون برگشتیم خونه (رفته بودیم بوتیک عمو سامی (پسر خاله ریحانی)لباس مجلسی  واسه خاله سودی بخریم) پدر جونی داشت مسابقه فوتبال بین تیم های استقلال و راه آهن رو نگاه میکرد شما هم طبق معمول شیطونی میکردی پدر جونی و علی (دایی ریحانی ) داشتن به تی وی نگاه میکردن شما رفتی روبروشونو دست میزدی به تی وی و بازیکن هارو که هی می دویدنو میخواستی بگیری طوریکه دیگه کسی به فوتبال توجه نمی کرد وهمگی داشتیم به دنبال کردن دستات واسه گرفته بازیکنا میخندیدم قوربونت بشم من اینجا خاله ستایش داره باهات حرف میرنه که به تی وی توجه نکنی تا من بتونم ازت عکس بگیرم  بدون شرح!!!  ...
22 مهر 1390

کلاغ یا مرغ مینا!

الان یه چند روزیه که یه پرنده توی حیاط خونمون به حالت پریدن در حال رفت و آمده تا اینکه دیروز ریحانی ساعت 7:30 از خواب بیدار شدی منم که تا اینجا هستم از فرصت استفاده ی کافی رو نسبت به اینکه آفتاب به بدنت برسه میکنم و زود زود توی حیاط  می برمت.  رفتم که دست وصورتتو توی روشویی حیاط بشورم پرنده رودر حال قدم زدن دیدم تا رفتم توی خونه به مامانم گفتم بازم کلاغه   اومده توی حیاط مامانم گفت آره دیروز رفتم که سبد بندازم از دستم در رفت منم که از جسارتشو در رفتنش خوشم اومده بود رفتم که ازش عکس بگیرم هی در میرفت تا اینکه مامانم واسه خرید رفت سوپرمارکت کوچه پشتی یکی از این پرنده رو توی قفس توی مغازه دید و به فروشنده گفت یه پر...
21 مهر 1390

ریحانه و کیف خاله ستایش

سلام عزیزم مامانی خاله کوچیک داشتنم بد نیستا تا خاله ستایش از مدرسه میآد و کیفشو میذاره زمین ریحانی زود خودتو به کیفش می رسونی و شروع میکنی به بازی کردن اوایل فقط با عکساش و زیپش اما کم کم دیگه یاد گرفتی و زیپشو باز میکنی و دفتر و کتابهای خاله ستایش رو بیرون میریزی   ...
21 مهر 1390

ریحانه و 10 ماهگی

  سلام مامانی ماه یکیه … خورشید یکیه … زمین یکیه … خدا یکیه … مادر یکیه … پدر یکیه … تو هم یکی هستی … وسعت عشق من به تو هم یکیه … پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم . . . عزیزم ماهگرد تک رقمیت به پایان رسیدو وارد ماهگرد دو رقمی شدی   به ماهگرد دو رقمی  ماهگی  خوش آمدی        بعدا نوشت: سامی آپ کرده   ...
20 مهر 1390

محل کار خاله سودی

جوجو صبحها هروقت خاله از خواب بیدار میشه میخواد بره سر کار تو رو میبوسم  آخه خیلی ناز میخوابی امروزم زیاد کارندارم گفتم برات مطلب بنویسم محل کارمم نشونت بدم . چندتا عکس گرفتم ,عکسارو میزارم که خاله ستاره هم ببینه اینجا منطقه ویژه یا همون گمرک خودمونه اینجا هم کشتی باربری اومده بود منم که فورا عکس میگیرم اینم میز کار من اینم از نمایی دیگر که خاله سودی هر روز صبح دریا و کشتی هارو تماشا می کنه و دیشب داشتیم میرفتیم خونه مادربزرگ خاله  منم شیطونی کردم ازت عکس گرفتم مامانتو خسته کرده بودی نمی نشستی تو کالسکه ما هم داشتیم پیاده روی میکردیم بعدا نوشت مامانی : خاله مرسی حسابی سوپرایز شدم و...
19 مهر 1390